پام روو گاز بود، دستم به دنده؛ چشمهام توو خیابان. هوام گرگ و میش. اضطراب داشتم. نگا ساعت کردم. دیر شده بود. کلاج را رفتم تا تَه، دنده را راندم جلو؛ توو خانهی آخر. یعنی: پرواز! پرواز کرده نکرده، چیزی - آدمی - حیوانی عین گلوله از جلو شیشَهم رد شد. نه، یعنی خواست رد شود برود آندست خیابان، که زدم بِش. رفت هوا. کوبیدم روو ترمز. ماشین یک پانزده بیست متر جلوتر ایستاد. سرم را گذاشتم، نه؛ کوباندم روو فرمان، دستهام را هم روو سرم. یعنی: یا حضرت عبّاس، بدبخت شدم! بعد، چهقدر گذشت نمیدانم، پایین شدم از ماشین. گشتم روو به عقب. نگا خیابان کردم. هیچ. خلوت و خالی. سووت و کوور. هاجواج - گیجگوولا - گُهگیجشده مانده بودم میانِ خیابان. یکهو انگار کسی بالِ لباسم را گرفت کشید تکان تکان داد. برگشتم. یک جِغِله بچهی هفت هشتسالهیی بود. مووهاشْ فرفری مجعد طلایی رنگ، عینِ فرشتههای توو آسمانِ کلیسا. توو بغلش هم، یک بغل گل داشت. گل نرگس. بِش عصبی نگا کردم گفتم: "ها؟!" به گلهاش اشاره کرد گفت: "اَزَم گل میخرید آقا؟" همانطور عصبی - بیحوصله - کلافه گفتم: "گُل برا چِهم است دیگر، آنهم توو این بدبختی واویلا که سرم هوار شده؟" چشمهاش گرد شد، کمی هم خیس. پرسید: "کدام واویلا بدبختی آقا؟" بِم سنگین آمد که با اینکه حتمی دیده چیزی - آدمی - حیوانی را زده وَرپرانده کُشتهام چرا ملتفتِ اوضاعِ خاک برسریم نشده میپرسد: کدام واویلا بدبختی؟ شاکی عصبی، ولی بیتفاوت گفتم: "هیچی اصلن. برو به کاسبیت برس بچهجان! گل نمیخواهم." و باز رووم را گرداندم سمتی که پیشتر داشتم نگاه میکردم میکاویدم تا ببینم چه خاکی باس توو سرم بریزم. که صداش ضعیفْ از پشت سرم گفت: "آقا، میدانید اگر زده بودید به یکنفر؛ زخمیش کرده پرانده بودیدش هوا چهقدر باس پولْ خرج بیمارستانْ دَوا درمانش میکردید؟ خب حالا اَقلَّکَم صدقهی رفعِ بَلاش را یکدسته گل بخرید. چی میشود مگر؟ از پولتان کسر میآید؟" تندی گشتم طرفَش. شوکزده - برقگرفته. تنم از حرفهاش موور موور - یخ شده بود. نگا توو چشمهاش کردم. پُر بودند برق و خیسیِ اشک. دلم بیشتر لرزید. خم شده بغلش کردم. با همهی گلهاش. بووی خوشِ نرگسها ریخت توو بینیم. دستهام را حلقه کرده بودم پُشتَش. پُشتَش، زیر دستهام حس کردم یک نرمه برجستهگیِ پَرپَرییی هست. یعنی بود. که داشت مثلِ نبضْ دل دل میزد. ترس و تعجب و شگفتی یکهو ریخت به جانم. دستهام را - تا دستهام را شُل کردم، پرید رفت هوا. پسرک عین فرشتههای توو آسمانِ کلیسا، بال داشت. باور کنید جناب سرهنگ!"
نظرات شما عزیزان:
حامد رازیانی 
ساعت17:02---28 دی 1391
سلام وب زیبایی داری لطفا به وب من هم سر بزن
اگه خواستی تیادل لینک کنیم بهم خبر بده
نظر یادت نره
|